وقتی که سهمم از زمین قدری تبسم بود
هر سال از این زندگی یک فصل پنجم بود
فصلی که پر بود از تنفر ، خشم ، از نفرت
فصلی که در آن مردمش یکسر تهاجم بود
جایی که دل بستن فقط مال مترسک هاست
مشروب ها از الکل یک خوشه گندم بود
یک نعره آنجا از زمین تا آسمان رفت و
مرداب طوفانی شد و دنیا تلاطم بود
عجب فصل عجیبی بود فصل پنجم عاشق
که شاعر هم دچار یکسری سو تفاهم بود
دوباره باتفعل حافظ دوباره فال خودم
دلم گرفته دوباره به سوز حال خودم
تو نقطه اوج غزل های سابقم بودی
چه کرده ای که شکستم خیال وبال خودم
چرا نمیشود حتی بدون تو خندید
چرا،چگونه،چه شد این سوال خودم
چرا نمی رسد این بهار بعد از تو
چرا نمیرود این خزان سال خودم
اگر ندهی پاسخی به جان خودت
که میروم به نیستی و بی خیال خودم
دوباره پرشده اینجا ،با برگ سرخ پاییز
عزیزم باز زیباتر شدی ، این صبح را برخیز
به سرزمین آرزوهای کودکیت باز آی
از این همه خواب های کهنه ات بگریز
نگفتم میرسد روزای بارانی، ولی حالا
تو و باران زیبایی،منو این شِکوه یکریز
عجب پاییز زیباییست این پاییز لامذهب
هوای شهر باز از عطر گیسویت شده لبریز
تو را حس میکند هردم غزال حافظ از شیراز
تورا اینجا نوای شهریار می خواند از تبریز
من آن ابرم که عاشق گشته ام ،با گریه می آیم
ملاقاتت کنم ای سرزمین سبز حاصلخیز
بیا برخیز ای شاهزاده قصر هزار انگور
بریز این پیکِ پاییزِ شرابِ عشقِ بی پرهیز
نفس می کشم عمیق و دمش باز می دهم
بغض نشسته در گلوی نفس های مرد را
کز می کنم کنار نفس های گرم تو
دلگرم می کنم دم این حس سرد را
پاییز می رسد ، دل من زرد می شود
می باردم به پای تو گلبرگ درد را
با زل زدن به عکس تو ،من شعر میکنم
آن واژه ای که بر تو نبازد ، نبرد را
نفس می کشم عمیق و دمش گیر می کند
بغض نشسته در گلوی نفس های مرد را
در نگاهت خود به ظاهر مرد کردم
من در درونم آن نباید کرد ، کردم
دانسته بودم بی توبودن مرگ حتمیست
دانستن بی دانشم را سرد کردم
تا در خودم عادت کنم حرفی نگفتم
رفتی و از قلبم خودم را ترد کردم
من همچو زخمی ها پرانم را گشودم
هی ضربه خوردم هی برایت درد کردم
گفتم که آبان می رسی مرداد رد شد
برگان سبزی را که دیدم زرد کردم
هوای قهوه ای کردم ولی مخفی و پنهانی
تو گرمای هوایم را عزیزم خوب می دانی
من وشعروسکوت وحرفهای تازه که هستند
بسان صبح روشن از پس شبهای طولانی
ببخش من را اگر گاهی اسیر کار بسیارم
اگر از یاد بردم روز های سرد آبانی
در این قحطای عشق و دوستی در شهر
یقین دارم که می آید دوباره روز بارانی
تو و یک سال از عمرت که با سید به سر کردی
منو یک سال با عشقم در این شهر خراسانی
جادوگر دنیای من ای هاله پر نور
ای ناب شرابِ خفته در دانه انگور
زیبایی چشمان تو چون مرقد خیام
گرمای نفس های توچون صبح نشابور
باران شده چشمان من ازعاشقی تو
نزدیک تر از من به من و دور تر از دور
دلبسته به موهای پریشان شده تو
روی تو زند طعنه به زیبایی صد حور
معمای عجیبی شده تنهایی سید
ای دوست برایم بگشا این گره کور
در این جهان که جهان های دیگری دارد
جهان من از تو خبر های دیگری دارد
من عاشقم ولی دعاهای تو مرا کردند
فرشته ای که بالهای دیگری دارد
هزار مرتبه سوختم و یکی ندانستم
که عاشقی ، خون جگرهای دیگری دارد
تویی که خفته در این راه ، راه طولانی
بگوش ،که جاده کوه وکمرهای دیگری دارد
دری اگر گشوده نشد غم مخور تو ای بانو
جهان دریست که در های دیگری دارد
وعشق،همان جاده هایی که آسان رفت
ره از میان دره خطر های دیگری دارد
همیشه هم دل سید اجابتی نشنید
دل شکسته هنرهای دیگری دارد
درباره این سایت